من که هیچ
اما میخواهی از درختان بپرس
چرا
این پرنده بی وطن کوچ نمیکند ؟
در لانه اش میلرزد
و دعا میخواند
به سوی خدایش
که در چشم های تو زندگی میکند
شرح شکوه این شعر
در شریان رگ هایت است
مقدس ترین سرخی دنیا
و هر کلامت آیه های بهاریست
و تو بهاری
در وسط زمستان
گرم
همچون یک ظهر
در حوالی تیر ماه
ابهت لبخندت
غرور حماسه سیاهکل است
در برابر استبداد
و من تو را دوست دارم
همچو
لمس چوب های سرد
در قاچاق جنگل های املش
اصلا من که هیچ
اما میخواهی از میرزا علی کیا بپرس
یا از کوچه های لاهیجان
از بارانی که موهایت را خیس میکند
و یا
سکوت
که زیباترین فریاد است
بپرس
چرا ساعت ها مانند دیوانه ها مبهوت پیامت هستم که ماه هاست منتظر آن بودم
بانویم ،
قندیل های قلبم را آب کن
و بهار شو
در زمستانی که زاده شدی